معرفی وبلاگ
سلام از اینکه خودم هستم خوشحالم.شاید کامل نباشم اما صادق ،دوست داشتنی و خوشبختم.سعی نمیکنم کسی باشم که نیستم و تلاش نمیکنم که همه را تحت تاثیر قرار دهم. من خودم هستم.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 31084
تعداد نوشته ها : 58
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب

وقتي شاهرخ سيبيل شهيد ضرغام شد
در پس هيكل درشت و ظاهر خشني كه شاهرخ داشت، باطني متفاوتي وجود داشت كه او را از بسياري از همرديفانش جدا مي ساخت. هيچگاه نديديم در محرم و صفر لب به نجاستهاي كاباره بزند. ماه رمضان را هميشه روزه مي گرفت و نماز مي خواند. يكي از دوستانش مي گفت: پدر و مادرش بسيار انسانهاي با ايماني بودند. پدرش به لقمه حلال خيلي اهميت مي داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدي بود. اينها بي أثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود .
به سادات و روحانيون بسيار احترام مي گذاشت. هر چه پول داشت خرج ديگران مي كرد. هر جايي كه مي رفتيم،هزينه همه را او مي پرداخت. هيچ فقيري را دست خالي رد نمي كرد.
فراموش نمي كنم يكبار زمستان بسيار سردي بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم . پيرمرد درشت اندامي مشغول گدايي بود و از سرما مي لرزيد. شاهرخ كاپشن گران قيمت خودش رادر آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته اي اسكناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد و حركت كرد. پيرمرد كه از خوشحالي نمي دانست چه بگويد، مرتب مي گفت ،جوون خدا عاقبت به خيرت كنه!
___________________________________________________________________
اپيزوت اول : كاباره
صبح يكي از روزها با هم به" كاباره پل كارون "رفتيم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جديدي افتاد كه سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: اين كيه؟ تا حالا اينجا نديده بودمش؟! در ظاهر، زن بسيار باحيائي بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين كار مشغول شود . شاهرخ جلوي ميز رفت و گفت :همشيره تا حالا نديده بودمت،تازه اومدي اينجا ؟! زن خيلي آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد : تو اصلا قيافت به اين جور كارها و اين جور جاها نمي خوره،اسمت چيه؟ قبلا چيكاره بودي؟
زن در حالي كه سرش رو بالا نمي گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته كه مرده، مجبور شدم كه براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا! شاهرخ ،حسابي به رگ غيرتش برخورده بود ،دندانهايش را به هم فشار مي داد ،رگ گردنش زده بود بيرون ،بعد دستش رو مشت كرد و محگم كوبيد روي ميز و با عصبانيت گفت: اي لعنت بر اين مملكت كوفتي!!
بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، همينطور كه از در بيرون مي رفت رو كرد به ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر مي گردم! مهين هم رفت اتاق پشتي و چادرش رو سر كرد و با حجاب كامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شد و حركت كردند. مدتي از اين ماجرا گذشت. تا اينكه يك روز در باشگاه پولاد همديگر را ديديم . بعد از سلام و عليك ،بي مقدمه پرسيدم: راستي قضيه اون مهين خانم چي شد؟
اول درست جواب نمي داد. اما وقتي اصرار كردم گفت: دلم خيلي براشون سوخت ، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود . من هم يه خونه كوچيك تو خيابون نيرو هوائي براشون اجاره كردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربيت كن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم!!
اپيزود دوم : انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود . از مشهد كه بر گشتيم . شاهرخ براي نماز جماعت رفت مسجد. خيلي تعجب كردم. فردا شب هم براي نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شركت مي كرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيكل و قد، قوت قلبي براي دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباري ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش مي دهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد كه در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالكوبي كرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم
اپيزود سوم : جنگ
دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم ،پسركي حدود پانزده سال هميشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندي كه همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتي بيشتر شد كه گفتند:اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه اي تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بي مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديد و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش ديگه كيه؟ گفت:مهين همون خانمي كه تو كاباره بود. آخرين باري كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلي دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اينجا.
ماجراي مهين را ميدانستم ،براي همين ديگر حرفي نزدم....
اپيزود آخر
نيروي كمكي نيامد. توپخانه هم حمايت نكرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود كه به هتل رسيديم .
آقا سيد( شهيد سيد مجتبي هاشمي- جانشين جنگهاي نامنظم) را ديدم، درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خسته نباشي دلاور، بعد مكثي كرد و با تعجب گفت: شاهرخ كو؟
بچه ها در كنار جمع شده بودند. نفس عميقي كشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشك از چشمانم سرازير شد ،سيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم.
كسي باور نمي كرد شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي از بچه ها بلند بلند گريه مي كردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يكي از دوستانم كه راديو تلويزيون عراق را زير نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقي ها تصوير جنازه يك شهيد رو پخش كردند. بدن بي سر او پر تير و تركش و غرق در خون بود.
سربازان عراقي هم در كنار پيكرش از خوشحالي هلهله مي كردند. گوينده عراق هم مي گفت ما شاهرخ، جلاد حكومت ايران را كشتيم!
اثري از پيكر شاهرخ نيافتيم . او شهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشته اش را. مي خواست چيزي از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر. اما ياد او زنده است. ياد او نه فقط در دل دوستان ،بلكه در قلوب تمامي ايرانيان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاكهاي سرزمين ايران است.

1392/3/27 7:34
X